۹.۱۱.۸۷

داستان های معنوی 1

داستان اخلاقي معنوي

پرواز تا بي نهايت- عباس بابایی

اي كاش همه مثل او فكر مي كرديم. در يكي از روزها كه در منطقه ي عملياتي بوديم، بعد از نماز صبح، جلوي آيينه رفتم و شروع كردم به شانه زدن موهايم كه تا حدي بلند بود. صداي خنده ي آهسته اي مرا به خود آورد. به طرف صدا برگشتم. شهيد بابايي بود كه در كنار سوله دراز كشيده بود و به من نگاه مي كرد. رو به من كرد و گفت:« مي خواهي يكي از دلايل تراشيدن سرم را برايت بگويم؟» الآن يك ربع است كه جلوي آينه ايستاده اي و موهايت را چپ و راست مي كني، مي داني زير هر تار مويت يك شيطان خوابيده؟ غرور اين موها، تو را جلوي آينه نگه داشته و فكر مي كني خوش تيپ تر مي شوي ولي من سرم را با ماشين چهار تراشيده ام و يك قيافه ي معمولي به خود گرفته ام. قيافه ي معمولي هيچ وقت انسان را مغرور نمي كند.» شهادت مناسب ترين هديه اي بود كه خدا به پاس زحماتش به او بخشيد.« گوارايش باد»

ماهنامه ي ديدار-9مرداد82-ش38 ص 3

امام حسين عليه السلام

حجت الاسلام شيخ فيض الله دارايي مي گفت: شيخ مهدي امامي مازندراني در جلسه ي تفسير قرآن فرمود: در يكي از سفرهايم به كربلا كه پياده رفته بودم به منزل يكي از خادمان حرم ساكن شدم روزي از ايشان تقاضاي تربت كردم و ايشان مقداري از تربتي كه از اجدادشان داشتند و براي استشفاء از آن استفاده مي كردند را به من داد. من نيز مبلغ 10 تومان كه هزينه ي يك سال زندگي بود- به او هديه كردم. در سالي كه در نجف تحصيل مي كردم، به همراه يكي از محترمين عازم سفر حج شديم و به بصره و از آنجا به مقصد جدّه سوار كشتي شديم. يكي از شب ها دريا متلاطم شد. ناخداي كشتي گفت كه اختيار كشتي از دستش خارج شده است. همه نگران و نالان شدند. من به ياد تربت سيد الشهداء افتادم. ذرّه اي از آن را به آب دريا زدم، در اين جا اشك از چشمان شيخ خارج شد و مهدي امامي مازندراني گفت: به خدا قسم در همان لحظه، دريا آرام شد، ناخدا كه آرامش دريا را احساس كرد، به من رو نمود و گفت: اين نفس مسيحايي از چه كسي و كجاست كه چنين طوفاني سركشي را فرو خواباند؟ من كه مي ترسيدم تربت را بگيرند، چيزي نگفتم.

جرعه اي از اقيانوس- قلي زاده ص 202

داستان اخلاقي

به نقل از حسينعلي راشد: يكي از معاصران مرحوم پدرم [ آخوند ملّا عباس تربتي] برايم نقل كرد كه روزي با حاج آخوند، از ده به شهر مي رفتيم. مرد شروري از باجگيرهاي آن منطقه كه جسماً نيرومند بود و از سادات هم بود، راه را بر ما بست و با بي ادبي گفت:« آخوند! مال جدّم را بده!». هر چه شيخ برايش توضيح داد كه از وجوهات شرعيه و سهم سادات چيزي نزد او نمانده و همه را بين اهلش تقسيم كرده، امّا از مال شخصي دو قِران دارد كه مي دهد، مرد نپذيرفت و ناگهان با مشت و لگد به حاج آخوند، حمله ور شد. من با عصبانيّت زياد، به او هجوم بردم كه سركوبش كنم؛ امّا شيخ، دستم را گرفت و گفت: تو را به خدا رهايش كنّ محتاج بود، پولي هم كه گيرش نيامد، بگذار حدّاقل چند تا مشت به من بزند كه دلش خُنك شود و آرام بگيرد.

فضيلتهاي فراموش شده-حسينعلي راشد ص 34

داستان اخلاقي

آورده اند كه يكي از حُجّاج، در راه مكه، از كاروانْ باز ماند و در بيابان، تنها شد. در آن باديه مي رفت تا به جايي رسيد. خانه اي كهنه ديد. بدان سو رفت. در زد. پيرزني درِ خانه گشود. حاجي سلام كرد و زن او را خوشامد گفت. حاجي گفت:« من مردي در راه مانده ام و چند روز است كه غذا نخورده ام. اگر طعامي داري، مرا ده تا بخورم». زن گفت:« در اين وادي، ماران بسيارند. برو و يك دو مار بگير و بياور تا من بپزم و بخوريم». مرد، متحيّر شد و گفت:« من مار ندانم گرفت!». زن گفت:« بيا تا با هم برويم و من مار گيرم». ساعتي در وادي بگشتند؛ چهار مار بزرگ گرفت و آورد و سر و دُم آنها بزد و آتش بيفروخت و مار بر آتش نهاد. مرد از غايتِ گرسنگي، آن را خورد. پس به آب، محتاج گشت. زن گفت:« در اين نزديكي ها، چشمه اي است؛ برو و همان جا آب بنوش». آن مرد، بر سر آن چشمه آمد. آبي ديد بسيار نامطبوع و بدبو و گِل آلود. چاره اي جز نوشيدن نديد. چون باز آمد، زن را گفت:« اي مادر! چنين جاي بدين ناخوشي، چرا ماندي و عمر، تباه مي كني؟». پيرزن گفت:« در جهان، بهتر از اين بيابان، جايي براي زيستن نيست». مرد گفت:« در شهر ما، آب هاي فراوان و باغ هاي پُرنعمت هست و انواع ميوه ها و درختان و غذاهاي مطبوع. ما هرگز ندانسته بوديم كه ماران را بتوان خورد!». پيرزن گفت:« در آن جا كه شما روزگار مي گذرانيد و نعمت و آسايش آن بسيار است، آيا كسي بر كسي ستم هم مي كند؟». گفت:« شاهان و ملوك، ستم هاي بزرگ مي كنند و مردمان، بر يكديگر ستم هاي خُرد، گاه روا مي دارند». زن گفت:« آن نعمت ها كه گفتي در چنان جايي، بَتَر از زهر باشد و اين زهر در دامنِ فراغت، خوش تر از همه ي نعمت هاست».

حكايت پارسايان ص 174-175

داستان معنوي

فرمانده ي گردان دستور توقف داد. زمين ناهموار بود و بوته هايي سر از زمين برآورده بودند، به طوري كه اگر نارنجك يا چيزي مانند آن به زمين مي افتاد به راحتي ديده نمي شد. تمرينات شروع شد. هر كدام از رزمندگان نارنجك دستي خود را به همان شيوه ي مربّي، پرتاب كردند تا اينكه نفر آخر ضامن نارنجك را كشيد، بر اثر ترس يا اشتباه آن را در ميان نيروها و نزديك خود انداخت. البته بقيه افراد متوجه قضيه نشده بودند. هر لحظه امكان انفجار وجود داشت. قادر به هيچ عكس العملي نبودم. زمان به سرعت مي گذشت. شهيد لطفعلي عباسي – فرمانده گردان- با آرامش پيش آمد. مقداري به زمين دست كشيد، نارنجك را برداشت و به آن سوي خاكريز پرتاب كرد. نارنجك در هوا منفجر شد و به هيچكس آسيب نرسيد. بقيه نيروها با انفجار نارنجك متوجه قضايا شدند، اطراف فرمانده را گرفته و با شور و شوق فرياد مي كشيدند درود بر فرمانده ي قهرمان در مسير بازگشت از فرمانده سؤال كردم چگونه در آن لحظات پرالتهاب به طرف نارنجك رفتيد؟ چگونه مطمئن شديد كه مي توانيد آن را پيدا كرده و به طرف ديگر پرتاب كنيد؟ او ابتدا سكوت كرد امّا بر اثر اصرار من قول گرفت كه قضيه را براي نيروهايش بيان نكنم. او گفت: در آن زمان مشغول تلاوت اين آيه بودم. « الا انّ اولياء الله لاخوف عليهم و لا هم يحزنون؛ آگاه باشيد كه براي دوستان خدا ترس و خوفي وجود ندارد.» (يونس، آيه62) علاوه بر اينكه من مسؤول نيروها بودم و اگر اقدامي نمي كردم، ممكن بود به جاي يك نفر چندين تن به شهادت برسند. در نتيجه تصميم گرفتم خود را فدا كنم و روي نارنجك بخوابم تا تركشهايش فقط بدن مرا سوراخ كند امّا با پيدا كردن نارنجك متوجه شدم كه چند ثانيه به انفجار آن باقي است، آن را برداشته و پرتاب كردم. با شنيدن پاسخ، دريافتم كه اين معجزه و ايثار، تنها معجزه ي قرآن ياد خدا و ايمان بوده است.

نشريه قرآني بشارت ج 24 ص 27-28

داستان اخلاقي

در كتاب « عدّة الداعي» روايت شده است: خداوند به حضرت « سليمان(ع)» سلطنت بر انسان و جنّ را داده بود، و جنّيان براي او فرشي از ابريشم بافته بودند كه دو فرسخ در در دو فرسخ بود و در اطراف منبر سليمان (ع) ششصد هزار كرسي زده بودند و بر آن ها پيغمبران و علما مي نشستند و پشتِ آن ها آدميان و پشت سر ايشان جنّيان قرار مي گرفتند و مرغان با پرهاي خود بر سر آنها سايه مي انداختند. باد صبا آن بساط را برمي داشت و راه يك ماهه را در يك روز طيّ مي كرد. خداوند باد را مأمور كرده بود كه هر صدائي را به گوش او برساند، روزي باد، بساط سلطنتي سليمان(ع) را در هوا حركت مي داد، يك نفر دهقان، آن دستگاه را ديد و گفت: خداوند به پسر داود(ع) مُلك عظيمي داده است. باد سخن او را به گوش آن حضرت رسانيد. حضرت سليمان در همان جا فرود آمد و به جانب دهقان رفت و فرمود: نزد تو آمدم تا آنچه را كه بر آن قدرت نداري، آرزو نكني. سپس فرمود: يك تسبيح كه خداوند آن را قبول كند، بهتر از تمام چيزهايي است كه خداوند به پسر داود(ع) داده است، زيرا ثواب تسبيح باقي مي ماند و اين ملك فاني مي شود. بلي، همين سليمان(ع) يك روز پشت بام قصرش، به عصا تكيه داده و ملك خود را تماشا مي نمود، ناگاه ملك الموت رسيد و به او مهلت نداد كه پائين آيد و در همان حال، جانش را گرفت. مدّت ها بدن مُرده او تكيه بر عصا داده و ايستاده بود و مردم خيال مي كردند او زنده است و جرئت نداشتند به او نزديك شوند. تا اينكه موريانه عصاي او را جويد و بدن بيجان سليمان(ع) برزمين افتاد اين است آخر پادشاهي سليمان. پس عاقل بايد در فكر عيش ابدي و باقي باشد كه تنها راه رسيدن به آن، ايمان و عمل صالح است.

(قيامت و قرآن- صفحه ي 246)

داستان لطايف

چهار نفر با هم به گفتگو نشسته بودند. يكي از آنان گفت اگر امشب به شما گفته شود هر آرزويي داشته باشيد برآورده خواهد شد، شما چه آرزويي خواهيد داشت؟ اولي گفت آرزويم اين است كه به اندازه ستارگان آسمان، درهم و دينار داشته باشم. دومي گفت آرزو دارم حرمسرايي مانند حرمسراي هارون داشته باشم! سومي گفت آرزوي ناچيز من اين است كه حكومت پارس و روم، بدست من افتد. چهارمي گفت آرزو دارم هر سه شما يار عزيز به رحمت ايزدي بپيونديد و من وارث مصيبت زده شما سه نفر باشم!

مجموعه ماهنامه پاسدار اسلام،سال12،ش134

داستان معنوي

در سفينة البحار، داستاني از مردي به نام « خشيمه» و يا « خثيمه» نقل مي كند كه چگونه پدر و پسري براي نوبت گرفتن در شهادت با يكديگر منازعه داشتند. مي نويسد كه هنگامي كه جنگ بدر پيش آمد، اين پسر و پدر با همديگر مباحثه و مشاجره داشتند: پسر مي گفت، من مي روم به جهاد و تو در خانواده بمان و پدر مي گفت: خير، تو بمان من مي روم به جهاد. آخرش قرعه كشي كردند، و قرعه به نام پسر درآمد او رفت و شهيد شد. بعد از مدّتي پدر، پسر را در عالم رؤيا ديد كه در سعادت خيره كننده اي است و به مقامات عالي نائل آمده است، به پدر گفت پدر جان: اِنَّهُ قَدْ وَعَدَنِي رَبّي حَقّاً، آنچه كه خدا به ما وعده داده بود، همه حق و همه راست بود، خداوند به وعده خود وفا كرد، پدر پير آمد خدمت رسول اكرم (ص) عرض كرد يا رسول الله، اگر چه من پير شده ام، اگر چه استخوان هاي من ضعيف و سست شده است، امّا خيلي آرزوي شهادت دارم، يا رسول الله، من آمدم از شما خواهش كنم، دعا كنيد كه خدا به من شهادت روزي كند. پيغمبر اكرم دعا كرد: خدايا براي اين بنده ي مؤمنت شهادت روزي فرما، يك سال طول نكشيد كه جريان احد پيش آمد و اين مرد در اُحُد شهيد شد

قيام و انقلاب مهدي ع -مطهري. ص 97-96

معاد

آرزو و حسرت خليفه اموي:

مرگ عبد الملك بن مردان نزديك شده بود، مقارن اين ايّام، نظرش بر «رختشويي» افتاد كه براي به دست آوردن مزد كم مشغول رخت شستن بود. عبد الملك با ديدن شغل او گفت: قسم به خدا آرزو مي كنم من هم مثل اين رختشو بودم كه از مزد و دسترنج خود لقمه اي نان به دست مي آوردم و متصدّي هيچ كاري نمي شدم! اين خبر به گوش « ابو هازم» دانشمندي كه فقر افتخار انگيز را بر ثروت ننگ آفرين ترجيح مي داد رساندند. گفت: «سپاس خداي را كه آنان را در وضعي قرار داد وقتي مرگ آمد، آرزوي چيزي مي كنند كه ما سال ها با آن زندگي كرده ايم.

داستان عرفاني

مرحله سوم عمليات محرم در منطقه جنوب غربي كشور- محور شمال فكه- به وقوع پيوست. ساعت 11 شب بود. رمز مقدس « يا زينب ( عليهاسلام)» در ميان بي سيم گروه ها پيچيد و نويد پيروزي را سر داد. برادران جان بركف گروه تخريب مشغول پاكسازي معبر بودند و راه را براي هم رزمان خود باز مي كردند كه ناگهان با صداي انفجاري سكوت شكسته شد و با عجله خود را به محل انفجار رساندم. حسين را مشاهده كردم كه غرق در خون لبخندي بر لب دارد. تعجّب كردم با خود گفتم: نكند خواب مي بينم، به او گفتم: چرا مي خندي؟ در جواب گفت: در حال خنثي كردن مين، بهشت پيش چشمم مجسّم شد، خواستم داخل شوم، پايم را كه درون بهشت گذاشتم، در بسته شد! و پايم در بهشت ماند ولي خودم را راه ندادند.» در اين ميان نگاهم به پاي قطع شده حسين افتاد. درونم پر از آشوب بود روحيه والاي او به شدّت مرا تحت تأثير قرار داد و با خود گفتم:« اين ها واقعاً ياران صديق امامند.

روزنامه جمهوري اسلامي،79/6/29

داستان اخلاقي

3- قياس خنده آور طوطي: بقّالي در دكان خود، طوطي زيبا و خوش آوايي داشت و اين طوطي از دكان نگهباني مي كرد و با ندا و نواي دل انگيز خود، مشتريان را به آن دكان جلب مي كرد و بازار بقال را گرم نگاه مي داشت. روزي بقّال به خانه رفته بود، اتّفاقاً گربه اي در دكان او موشي را دنبال كرد. طوطي هراسان و ترسان شد و براي حفظ خود از گزند گربه به اين سو آن سو مي جهيد، بال و پرش به شيشه هايي كه پر از روغن بادام بود، خورد و شيشه ها به زمين افتاد و شكست و روغن آنها به زمين ريخت. بقال وقتي كه به دكان آمد و آن منظره را ديد و جريان را فهميد، از روي خشم طوطي را گرفت و ( با دست چوبي) آنقدر بر سر طوطي زد، كه موي سرش ريخت و كم كم به صورت طاس درآمد. از آن پس، طوطي، خاموش شد و بُغض گلويش را گرفت و ديگر سخن نگفت و همچنان روز و شب در غم و اندوه فرو رفت. بقّال هر چه او را نوازش مي كرد؛ تا بلكه پرنده را به نطق وادارد و در نتيجه مثل قبل، با نطق خود مشتريان را جلب كند، طوطي منقار نگشود و همچنان در خاموشي به سر برد. بقال بسيار حيران و افسرده شد و حتّي براي اينكه طوطي سخن بگويد، به تهيدستان صدقه مي داد و از خدا كمك مي خواست، ولي نتيجه نمي گرفت:

هديه ها مي داد هر درويش را تا بيابد نطق مرغ خويش را

با هزاران غصّه و غم گشته جفت كاي عجب اين مرغ كي آيد بگفت؟

روزها گذشت و همچنان فضاي مغازه پر از اندوه و ماتم بود، تا اينكه يك روز مردي كه شغل او جولقي ( بافندگي) بود و از قضا سرش طاس و كچل بود، از آنجا گذر كرد. تا چشم طوطي به سرِ طاس آن مرد افتاد، ناگهان منقار گشود و صدا زد:« اي كچل! تو نيز مگر مثل من روغن ريخته اي كه صاحبت بر سرت زده و كچل شده اي؟!»

طوطي اندر گفت آمد در زمان بانگ بر درويش زد كه هي! فلان

از چه اي كَلْ با كلان آميختي تو مگر از شيشه روغن ريختي؟!

مردم از قياس و تشبيه آن چنيني او خنديدند:

از قياسش خنده آمد خلق را گو چو خود پنداشت صاحب دلق را

طوطي چون پرنده اي ناطق است و از عقل و درايت بهره اي ندارد، با مقايسه ي باطن به ظاهر، يك چنين قياس و سنجش خوش نما ولي بي اساس را بر زبان آورد:

كار پاكان را قياس از خود مگير گر چه باشد در نوشتن شير، شير

جمله عالم زين سبب گمراه شد كم كسي زابدال حق آگاه شد

تا اينكه مي گويد:

آن يكي شير است اندر باديه و آن يكي شير است اندر باديه

آن يكي شير است كه آدم مي خورد و آن يكي شير است كآدم مي درد

به اين ترتيب، مولوي تأكيد مي كند كه قياس ظاهر به باطن، غلط است. مثلاً: زنبورهاي عادي با زنبورهاي عسل، در ظاهر همگون مي باشند و از يك گياه و آب مي خورند و مي آشامند، ولي محصول اوّلي، نيش و زهر، و محصول دوّمي، عسل مي شود. و يا مثلاً: آهوي بي مُشك با آهوي مُشكدار در ظاهر همسان هستند و هر دو از آب رودخانه مي آشامند، ولي محصول اولي سرگين و محصول دومي مُشك ناب خوشبو مي گردد. و در كنار بيشه زار دو نوع « نَي» وجود دارد. هر دو از يك آب و هوا استفاده مي كنند، ولي درون يكي خالي است، در حالي كه درون ديگري پر از شكر است: ( كه به آن نيشكر گويند).

صد هزاران اين چنين اشباه بين فرقشان هفتاد ساله راه بين

اين خورد گرد و، پليدي زو جدا و آن خورد گرد و همه نور خدا

يكي از نتايجي كه مولوي از اين قصه مي گيرد اين است:

از همنشين و دوست ناباب بپرهيزيد و مبادا ظاهر زيباي آنها شما را بفريبد و با مقايسه بپنداريد كه باطن او نيز زيبا است. در گزينش دوست، دقّت كنيد:

چون بسي ابليس آدم روي هست پس بهر دستي نشايد داد دست

داستانهاي مثنوي-اشتهاردي ج 1 ص29-30

هیچ نظری موجود نیست: