۹.۱۱.۸۷

داستان های معنوی 2

داستان اخلاقي

و عن بعض أصحابنا قال: كان أبو عبدالله عليه السّلام ربما أطعمنا الفراني و الاخبصة ثمَّ يطعم الخبز و الزَّيت فقيل له: لو دبّرت أمرك حتّي تعتدل، فقال: إنّما نتدبّر بأمر الله فإذا وسّع علينا وسّعنا و إذا قتّر علينا قتّرنا.(1)

حكايت شده كه امام صادق عليه السّلام گاهي براي ميهمانان خود فرني و حلوا و گاهي نان و زيتون مي آورد. شخصي به آن حضرت فرمود: اگر با تدبير عمل كني ( آينده نگر باشي) هميشه مي تواني در يك وضع باشي و يكسان از ميهمانان پذيرائي كني. حضرت پاسخ داد: تدبير امر ما در دست خداوند است هر زمان كه به ما عطا كند ما هم بر خود و ميهمانان خود وسعت قرار مي دهيم و هر زمان كه به ما تنگ گيرد، و كم عطا كند ما هم چنان زندگي مي كنيم.

محجة فيض،شنيدني هاي تاريخ ص ع43-ت32

داستان عرفاني

آيت الله مصباح يزدي:

آقا شيخ عباس قوچاني وصي مرحوم آقاي قاضي مي فرمودند: آن وقتي كه آقاي بهجت خيلي جوان بودند و هنوز سنّشان به بيست سال نرسيده بود ( گويا اين گونه تعبير كه هنوز محاسنشان درست در نيامده بود) به مقاماتي رسيده بودند كه ما به واسطه ارتباط نزديك و رفاقت صميمانه اي كه داشتيم اطّلاع پيدا كرديم. و ايشان از من عهد شرعي گرفتند، تا زنده هستم جايي آنها را نقل نكنم.( به نظرم مسأله موت اختياري را مطرح مي كردند). در ادامه آقاي مصباح مي فرمايند: كسي كه پيش از بيست سال به اين مقامات رسيده باشد، بايد حدس زد كه در سنّ هشتاد سالگي بعد از يك عمر طولاني سير و سلوك و استقامت در راه بندگي خدا و انجام وظايف، به چه پايه اي از قرب خدا رسيده است.

بهجت عارفان-باقي زاده ص 57-56

داستان كلي ديني

در سفري كه به همراه دوستان به يكي از كشورهاي اروپايي داشتم، روز يكشنبه به كليسايي كه در آن نزديكي ها بود، رفتيم. مراسم دعا و موعظه به پايان رسيد. سپس، كشيش جواني شروع به خواندن مطالبي شبيه روضه هاي ما شيعيان كرد، و مردم هم مشغول سينه زدن شدند. من از اين عمل آن ها بسيار تعجّب كردم، زيرا سينه زدن جزء آيين شيعيان است، پس چگونه است كه اين رسم سر از كليسا درآورده است؟ پس از پايان عزاداري به ديدن آن كشيش رفتم. بعد از معرفي خود، از چگونگي پيدايش اين گونه عزاداري سؤال كردم. وي گفت: من مدت ها بود كه احساس مي كردم مراسم كليسا تكراري و بي روح شده است، به همين دليل به دنبال راهي براي ايجاد جذّابيّت در برنامه هاي كليسا بودم، تا اين كه به ايران رفتم و دو سال در تهران در روز عاشورا مراسم عزاداري شيعيان را از نزديك ديدم، سپس به لبنان و سوريه رفتم و شبيه اين مراسم را در آن جا ديدم. بنابراين از مراسم عزاداري آنان ( در عزاداري براي حضرت عيسي) الگو گيري كردم. چند كليساي ديگر نيز اين روش را از ما تقليد كردند و جالب است بدانيد كه حضور جوانان در كليساهايي كه از اين نوع عزاداري الگو برداري كرده اند، چندين برابر شده و همچنين فساد در آن مناطق به گونه چشم گيري كاهش پيدا كرده است.

خاطره از دكتر غلامعلي افروز نويسنده: علي ارجمند عين الدين

هفته نامه پرتو،81/2/11

الله

-شخص يهودي در زمان خلافت خليفه اول وارد مدينه شد. آمد و سوال كند اگر جواب سوالش را دادند به اسلام ايمان بياورد. وارد مسجد پيامبر شد گفت: يك سوال دارم گفت جاي خداي متعال كجاست؟ خليفه اول گفت خداي متعال در آسمان اول است. گفت پس جاي خدا در زمين نيست. ابوبكر خيلي عصباني شد گفت يعني چه كه در آسمان است و در زمين نيست. گفت لازمه حرف خودت اين است تو مي گويي خداي متعال آن بالا هست پس اين پايين نيست. گفت اگر يك بار ديگر اين حرف را بزني دستور مي دهم گردنت را بزنند، بيرون آمد

-و چشمش به حضرت علي (ع) افتاد و حضرت امير فرمودند كه سوالي داري از من بپرس كه من وصي پيامبر آخرالزمانم. گفت سوالم اين است كه مكان خدا كجاست؟ حضرت فرمودند خداي متعال خالق زمان و مكان است و چون خالق زمان و مكان است بي نياز از زمان و مكان است و چون بي نياز از زمان و مكان هست و به اين دليل احاطه بر زمان و مكان دارد و چون احاطه بر مكان و زمان دارد در هر مكان و هر زماني هست. و چون در هر مكاني و زماني هست به هيچ مكان و زماني تعلق ندارد. حضرت فرمود آيا مي خواهي يك روايت از –تورات بياورم. مرد گفت مگر شما تورات هم بلد هستيد حضرت فرمود من تورات و انجيل و هم زبور را خوب مي دانم. فرمودند يك روز موسي در كناري نشسته بودند و بعد ملكي آمد و موسي گفت از كجا مي آيي؟ گفت از شرق زمين مي آيم از پيش خدا و ملك ديگري آمد و گفت من از غرب مي آيم از پيش خدا، چند لحظه بعد ملكي آمد و گفت من از اعماق زمين مي آيم از پيش خدا، موسي فرمود منزه است آن خدايي كه در همه جا هست و به هيچ جايي تعلق ندارد در اين جا بود كه اين شخص يهودي شهادتين و ياد كرد و اسلام را پذيرفت.

توبه

يك شخصي گناهكار بود و توبه كرده بود به نزديك صاحب دلي رفت. و به او گفت: تو مي گويي كه خدا من را مي بخشد؟ صاحب دل گفت: اي بي نوا شك مي كني كه خدا تو را مي بخشد، تو كه با پاي خودت آمدي. اين خدا، خدايي است كه دنبال فراركرده ها مي فرستد. آنوقت، تو را نمي بخشد.

حج

علي بن موفق گويد: شبي خانه ي خدا را طواف كردم و دو ركعت در كنار حجر الاسود نماز گزاردم. سپس گريان و نالان سرم را به حجر الاسود چسباندم و گفتم: چقدر در اين خانه ي شريف و مبارك حاضر مي شوم، ولي هيچ خير و فضيلتي بر من اضافه نمي شود. پس در حال خواب و بيداري بودم كه هاتفي ندا داد: اي علي! سخنانت را شنيديم، آيا تو كسي را به خانه ات دعوت مي كني كه او را دوست نداشته باشي؟ ( پس بدان كه صاحب اين خانه تو را دوست مي دارد كه به اين جا دعوتت كرده است.

خوف

از ليث بن أبي سليم منقول است كه گفت:« از مردي از انصار شنيدم كه مي گفت: روزي بسيار گرم در خدمت رسول خدا در سايه ي درختي نشسته بوديم كه مردي آمد و جامه از تن خود كَند و خود را بر شن هاي تفتيده افكند و مي غلطيد، گاهي پشت و گاهي شكم و گاهي چهره ي خود را بر آن ريگها مي ماليد و ميگفت: اي نفس بچش كه عذاب خدا از آنچه با تو كردم شديدتر است، و رسول خدا به او مينگريست. آنگاه چون جامه ي خود را پوشيد، پيامبر صلّي الله عليه و آله و سلّم با دست به وي اشاره كرد و او را فرا خواند و فرمود: اي بنده ي خدا! كاري از تو ديدم كه از هيچ يك از مردم نديدم، چه چيز تو را بر اين كار واداشت؟ عرض كرد: خوف خدا. پيامبر صلّي الله عليه و آله فرمود: از خدا چنانكه بايد ترسيدي و پروردگارت با اهل آسمان به تو مباهات نمود. آنگاه به اصحاب فرمود: اي حاضران! نزديك اين مرد رويد تا براي شما دعا كند. نزديك شدند و وي همه را دعا كرد و گفت: خداوندا! هدايت را فرا راه ما دار، و تقوي را ره توشه ي ما كن، و بهشت را سرانجام ما قرار ده.»

علم اخلاق اسلامي-مهدي نراقي ج1 ص 275

داستان اخلاقي

داستان ديگري نقل مي كرد از آقاي دكتر وارسته كه ايشان نزد او زبان فرانسه مي خوانده است. او مي گفته است: در موقع تحصيل در پاريس موقعي شد كه پول از ايران نمي آمد و من خيلي بيچاره شدم، به حدّي كه يك شب كه در يكي از ييلاقات پاريس به سر مي برديم هيچ وسيله اي براي ارتزاق نداشتم، در خانه نشسته بودم يكي از ايرانيان آمد و او گفت: من هيچ ندارم و گرسنه هستم، برو براي من غذايي بيار بالاخره بعد از چند بار اصرار حقيقت را به او گفتم، و گفتم نه پول دارم و نه خوردني من نيز مثل تو گرسنه هستم ولي من يقين دارم كه خدا ما را وانمي گذارد و روزي مي رساند. او چندان اعتقادي نداشت و من را سرزنش مي كرد كه خدا چطور حالا براي شما وسيله ارتزاق مي رساند؟! گفتم: من شبهه اي ندارم؛ در اين بين صداي زنگ درآمد. گفتم: رسيد! وقتي كه رفتم جلو در ديدم پست چي است و نامه اي براي من آورده، من گفتم لابد از ايران است و محتوي حواله مي باشد ديدم نامه از لندن است و از يكي از رفقاي پول دار انگليسي است. قدري سرد و ناراحت شدم وقتي باز كردم ديدم پنجاه فرانك عين پول در آن پاكت بوده و نوشته بود من فكر كردم كه شايد شما پول نداشته باشيد و فكر كردم كه ييلاق رفته باشي و فكر كردم بايد فلان ييلاق رفته باشي و فكر كردم ممكن است نامه شب برسد با معطّلي برخورد كند ( و اتّفاقاً شب يكشنبه بود كه اگر چك بود فرداي آن شب نيز وصول نمي شد) و لذا عين پول را فرستادم همه ي اين ها موجب تعجّب بود. آن رفيق بي اعتقادم خيلي تعجّب كرد و گفت حق با تو است، خدا حاضر و ناظر و رازق است ( تقريباً) من مي گويم: خداي متعال همان بي اعتقاد يا كم اعتقاد را آورده است در اين خانه كه از اين فرانك ها ارتزاق كند.

اديم زمين سفره ي عام او است بر اين خوان يغما چه دشمن چه دوست

و الله المتعال هو الهادي و هو الرحيم و هو الرزاق ذو القوة المتين.

سرّ دلبران-حائري ص 227-225

هیچ نظری موجود نیست: