داستان
« بخت النّصر» پادشاه « بابل» حاكمي خونخوار، فاسد و گناهكار بود. در زمان وي، « دانيال» به پيامبري برانگيخته شد، تا مردم را به راه راست هدايت نمايد. وقتي بخت النّصر ديد كه دانيال مردم را از اطاعت او باز مي دارد، دستور داد كه وي را دستگير نمايند وقتي دانيال را آوردند، دستور داد كه وي را در گودالي بيندازند. سپس شير گرسنه اي را در گودال انداختند تا دانيال را بدرد. اگر به جاي دانيال، بشر ديگري را در گودال مي افكندند، همان لحظه شوكه مي شد و چه بسا از ترس مي مرد. امّا دانيال مي دانست قدرتي كه شير دارد از خداست. اگر خداوند اجازه بدهد؛ شير ديگران را مي درد وگرنه كاري به كسي ندارد. دانيال يقين داشت خداوندي كه او را برانگيخته و هدايت كرده است، وي را رها نخواهد كرد. شير از خاك زمين مي خورد و دانيال از شيرِ شير استفاده مي نمود. چند روز گذشت. خداوند به يكي از پيامبرانش وحي كرد براي دانيال غذا ببرد، وقتي پيامبر، بر سر گودال رفت، دانيال را شاداب و سر زنده يافت. وقتي دانيال او را ديد، گفت:« سپاس خدايي را كه فراموش نمي فرمايد كسي را كه به ياد او باشد.»
داستان هاي شهيد-دستغيب ص 66-65
داستان عرفاني
عرب بيابانگردي، سوار بر شتر وارد شهر « مكّه» شد و يكسره به « مسجد الحرام» رفت نزديك مسجد از شتر پياده شد و گفت:« خدايا، اين شتر و آنچه را كه همراه آن است، نزد تو به امانت مي گذارم و درخواست مي كنم آن را برايم حفظ فرمايي» سپس مرد وارد مسجد شد، طواف كرد و نماز خواند و پس از مدّتي بيرون آمد هنگامي كه به اطرافش نگريست، شترش را نديد. در نتيجه سر به آسمان بلند نمود و عرض كرد:« خداوندا، شتر را از من ندزديدند، بلكه از تو دزديدند، چون اگر اميدم به حفظ تو نبود، هرگز شتر و آذوقه ام را رها نمي كردم، اكنون نيز، شتر و بارش را از تو مي خواهم، چون آن ها را به تو سپرده بودم.» مرد سر به آسمان گرفته بود و مكرّراً اين حرف ها را تكرار مي كرد و مردم با تعجّب به او مي نگريستند ناگاه ديدند كه مردي، زمام شتري را به دست گرفته و به طرف آن ها مي آيد. وقتي نزديك آمد، ديدند يك دست مرد بريده شد، و از آن خون مي چكد. مرد آمد و شتر اعرابي را به او پس داد و گفت:« شترت را بگير كه من خيري از آن نديدم.» مرد بيابان نشين پرسيد:« مگر چه شده است؟» دزد پاسخ داد:« وقتي بر شترت سوار شدم و به راه افتادم، پشت كوه « ابو قبيس» كه رسيدم، ناگاه اسب سواري جلوي من پيدا شد. نفهميدم از زمين آمد يا آسمان. او مرا به زور از شتر پياده كرد و دستم را بريد و فرمود:« بايد اين شتر را به صاحبش برساني، چون او شترش را به خداوند سپرده است و چه كسي بهتر از خداوند مي تواند حفظ فرمايد. فاللهُ خيرُ حافظاً و هُوَ اَرْحَمُ الرّاحمين.» من نيز به ناچار شتر را پس آوردم.
پاورقي ها:
1.سوره ي يوسف- آيه ي 64، ترجمه:« پس خداوند بهترين نگهبان و بخشنده ترين بخشندگان است.»
2. قلب سليم- جلد اول- صفحه ي 371.
داستان عرفاني
عارف بالله مرحوم دولابي:
*بشر خدا را مي پوشاند و خودش را ارائه مي دهد. مردم چشم كه باز مي كنند زمين و آسمان و خلايق را مي بينند و دائم از آن ها مي گويند، ولي من هر چه چشم هايم را مي مالم كه بلكه خدا را نبينم و آنچه مردم مي بينند ببينم، باز هم نمي شود و هر جا نگاه مي كنم فقط خدا را مي بينم.
مصباح الهدي-مهدي طيب ج 1 ص67
داستان
« ابو شاكر» مردي زنديق و منكر خدا بود. روزي او نزد امام صادق (ع) رفت و عرض كرد:« اي فرزند رسول خدا، مرا به پروردگارت راهنمايي كن.» حضرت به او فرمود: بنشين. ابوشاكر نشست. بچّه اي در آن نزديكي با تخم مرغي بازي مي كرد. امام او را صدا زد و به او فرمود:« تخم مرغ را به من بده» بچّه، تخم مرغ را به امام داد. امام به ابوشاكر فرمود:« به اين تخم مرغ نگاه كن، كه مانند قلعه ي محكمي مي باشد. پوست ضخيم و محكمي آن را پوشانيده است. در زير آن پوسته ي نازكي قرار دارد و داخل آن سفيده ي رواني است كه مانند نقره مي باشد و در وسط، مايع زردرنگي. قرار دارد كه چون طلا مي درخشد. نه زرده داخل سفيده مي شود و نه سفيده با زرده مخلوط مي گردد. نه چيزي وارد تخم مرغ مي شود و نه چيزي از آن خارج مي گردد. معلوم نيست از اين تخم مرغ، حيوان نر بيرون مي آيد يا حيوان ماده. وقتي اين تخم مرغ شكافته شود، جوجه اي با رنگ هاي گوناگون از آن بيرون مي آيد. اي ابوشاكر، آيا براي پيدايش تخم مرغ با اين خصوصيات و بيرون آمدن جنين از آن، تدبير كننده اي دانا و آفريننده اي توانا وجود داشته است و يا اين كه خود به خود پيدا شده است؟» ابوشاكر سرش را پائين انداخت و چند دقيقه فكر كرد: ناگاه سر برداشت و گفت:« شهادت مي دهم كه خداوندي جز خداي يگانه نيست. خدايي كه بي شريك و بي ياور است و گواهي مي دهم كه حضرت محمّد (ص) بنده و آخرين فرستاده ي اوست و شهادت مي دهم كه شما و پدران بزرگوارتان، پيشوا و امام و حجّت خداوند بر مردم هستيد، و من از عقيده اي كه داشتم توبه مي كنم.»
داستان
مردي باديه نشين و بي سواد نزد رسول اكرم صلي الله عليه و آله رفت و عرض كرد:« اي رسولِ خدا، شما دعاهايِ زيادي را به مردم تعليم فرموده ايد، ولي به من بي سواد و عاجز هستم و نمي توانم تمام آن ها را به خاطر بسپارم. به من دعايي بياموز كه برايم كافي باشد.» حضرت فرمود:« بگو، خداوندا تو پروردگار من هستي و من بنده توام. اين جمله برايت كافي است.» مرد با خوشحالي از نزد پيامبر رفت، ولي چون فردي عامي و بي سواد بود، نتوانست دعا را درست بخواند. او شب و روز اين جمله را تكرار مي كرد:« خداوندا، تو بنده ي من هستي و من پروردگار توام!» هر گاه اين جمله از دهانِ او خارج مي شد، غلغله اي در آسمان ها و در ملكوت اعلي مي افتاد و فرشتگان از گستاخي اين مرد به لرزه مي افتادند. تا اين كه « جبرئيل» نزد پيامبر رفت و عرض كرد:« اي پيامبر خدا، به آن مرد عامي جمله اي فرموده اي كه از معني آن اطّلاعي ندارد و آن را طوري بيان مي كند كه كفر مي باشد.» به دستور پيامبر، آن مرد را حاضر كردند. پيامبر از وي پرسيد:« دعايي را كه به تو آموختم، چگونه بيان مي كني؟» مرد عرض كرد:« از تعليم شما بسيار شاد و خرسند مي باشم و هر وقت اين جمله را بيان مي كنم، منتظرِ ثواب آن هستم.» سپس جمله اش را براي پيامبر تكرار كرد. حضرت فرمود:« تو عكس آن چيزي را كه من به تو آموخته ام بيان مي داري. زنهار بعد از اين، چنين مگو كه كافر مي شوي.» مرد بسيار غمگين و دل شكسته گرديد و عرض كرد: « اي رسول خدا، مدّتي، من ندانسته كفر گفته ام، اكنون بفرمائيد چگونه گذشته را جبران كنم؟»جبرئيل از طرف خداوند نازل شد و عرض كرد:« يا رسول الله، خداوند فرموده است:« اگر غلط بر بنده ي من رواست بر من روا نيست. من به دلِ بنده نگاه مي كنم نه بر زبان او اگر بنده اي بر زبانش سهوي جاري شود ولي دلِ او پرايمان باشد، ما خطايِ او را صواب به حساب مي آوريم.»
اخلاص عمل به محضر يار بيار
بگذر ز زبان، دل سويِ دلدار بيار
در بحر دل ار گوهر صدقي داري
ما طالبِ اوئيم و خريدار بيار
داستان
مرد مؤمن و خداپرستي، نيمه شب در بياباني راه مي رفت. هوا تاريك بود و مرد به راه ناآشنا، در نتيجه در چاهي افتاد. مدّتي گذشت، عدّه اي از آنجا مي گذشتند و چون چاه را رو باز ديدند، براي اين كه كسي در آن نيفتد، سنگ بزرگي را آورده و روي چاه گذاشته و سر چاه را بستند. مرد مؤمن در ته چاه، اميدش فقط به خدا بود و باور داشت كه اگر عمرش باقي باشد و اجلش فرا نرسيده باشد، خداوند نجاتش مي دهد. در همين موقع، ناگهان مرد متوجّه شد كه از بالايِ سرش خاك مي ريزد. نگاه كرد چيزي مانند دُمِ جانوري به پائين آويخته بود مرد دستش را به آن گرفت و خودش را بالا كشيد. سپس سنگ را با چند تكان، از جايش حركت داده و بيرون آمد. همه بايد باور داشته باشيم، خداست كه ما را از چاه هاي حيرت و ضلالت و بدبختي نجات مي دهد. خداوند به هر وسيله اي كه بخواهد، ما را بيرون مي آورد و اگر نخواهد، با هر وسيله اي هم باشد، نجات ما غيرممكن است.
داستان
« رضا خانِ خبيث» نخست وزير زنديقي داشت كه مثلِ خودِ « پهلوي» مغرور بود. او مي گفت:« من يك صد دليل دارم كه خدا نيست.» او به قدري بي حياء بود كه خلقتِ خود را فراموش كرده بود او فراموش كرده بود كه صد سالِ قبل نبوده و صد سال بعد هم نيست و نبايد اين چند روزه ي عمر او را مغرور كند. مدّتي بعد، او رشوه ي كلاني گرفت و گندم را از مملكت خارج كرد و كارهاي خلافِ ديگري نيز مرتكب شد. بالاخره كوسِ رسواييِ او به صدا درآمد و وي را به زندان انداختند. راوي مي گويد:«من در زندانِ « قزل قلعه» به ديدارش رفتم. چشمم به آن بيچاره افتاد، ديدم خيلي شكسته شده است. حالش را پرسيدم و گفتم « زماني پيش، تو ادّعا مي كردي كه صد دليل مي تواني بياوري تا ثابت كني خدا نيست. حالا چند تا از آن دلايل را برايم بازگو كن.» او يك دفعه زد زير گريه و گفت:« دليلي پيدا شد كه تمام آن صد دليل را باطل كرد. آن دليل سرنوشتِ منِ بدبخت است كه تا ديروز در اوج قدرت و افتخار بودم و امروز در حضيضِ ذلّت هستم. حالا فهميده ام، خدايي هست كه انسان را زير و رو مي كند.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر