داستان
يكي از طبيعيّون را با مرد فاضل و دانشمند صالحي مناظره درگرفت و مي گفت: آنچه در عالم وجود دارد از اثر ماده و طبيعت است. عالِم گفت: برگ درخت توت در همه جا يك طبيعت و يك خاصيّت دارد، چطور است كه اگر كرم پيله بخورد، ابريشم از او بوجود آيد و اگر زنبور از آن تغذيه كند، عسل و اگر آهوي تتاري بخورد، در نهاد او مشك گردد و اگر گوسفندي بخورد، سرگين افتد. پس از اين قرار معلوم مي شود اين اثرات از خالق است و بس.
داستان
آيت الله سيد احمد زنجاني مي نويسد:« آقاي حاج سيد محمد زنجاني اسم يك نفر را برد از اهل زنجان كه خِلْقَةً بي دست بوده، پدرش از جهت او بسيار دلگير بود و مي گفت:« من غصه ي اين بچه را خيلي مي خورم براي اينكه دست ندارد تا به وسيله آن تحصيل روزي خود را بنمايد ناچار در امر معاش بار گردن برادرهايش خواهد بود» از قضا، كار بعكس شد او با همان بي دستي خطي ياد گرفت در نهايت خوبي كه در خط استادش مي شمردند. فرمود: او
در جاي دست، يك عضوي داشت شبيه گردو، قلم را دربند آن كه متصل به بازو بودند مي كرد و مي نوشت اما برادرانش دستشان به كسي بند نشد لهذا در زير كفالت او واقع شدند!»[« الكلام يَجرُّ الكلام» 2/216]
داستان معنوي
سيد احمد زنجاني در « الكلام يجرّ الكلام» داستاني نقل كرده اند كه نگارنده در اين دفتر مي آورم. اواخر در بيمارستان فيروز آبادي بود، من ظاهراً براي خانواده رجوع كردم به بيمارستان تا من را ديد، فوري با محبّت كم نظيري به تكاپو افتاد. پدرش سيد بسيار خوبي بود ظاهراً سيد عباس نام داشت و خود داماد جناب آقاي ثقفي بود كه ايشان پدر زن آيت الله خميني رهبر معروف اين عصر مي باشند. در حقيقت ايشان باجناق آقا مي شود؛ آقاي ثقفي هم كه بسيار شخص خوبي است قصه اي دارند كه بعداً به تحرير درمي آوريم. و اما داستان دكتر حسين علوي بنا بر نقل مرحوم آقاي زنجاني از خود ايشان كه براي رسيدگي به بيماراني كه در دليجان به عنوان اينكه رئيس بهداري قم است، و در آن محل كه از اطراف قم است سگ حار چند نفر را گرفته بود و مبتلي به بيماري حاري شدند با اتومبيل به آن طرف مي رفته اند، وسط راه در يكي از دهات ماشين خراب مي شود كه احتياج به دو سه ساعت معطلي داشته است. آقاي علوي گفت ما از وقت استفاده كرده و به آبادي آمده و خبر كردم كه بيماران مراجعه بنمايند يكي از بيماران دختري بود كه مبتلي به باد سرخ شديدي شده بود و چاره ي او منحصر به سرم ضد باد سرخ بود. مرض به حدّي بود كه مهلت نبود كه او را به شهر برسانيم و ما سرم ضد باد سرخ اصلاً نداشتيم. من جعبه ي دواها را باز كردم كه بلكه چيز مناسبي براي اين دختر كه در حال مرگ است پيدا كنم بسته اي كه سرم ضد حصبه در آن بود باز كردم ديدم اشتباهاً در آن سرم ضد باد سرخ گذاشته اند و آن بسته، بسته بندي اروپا بود و اين اشتباه عجيب، در آنجا شده بود. خراب شدن اتومبيل، مراجعه آقاي علوي به بسته سرم حصبه، اشتباه كارخانه اروپا با اينكه اشتباه در اين امور بسيار بعيد است، چون دقّت زياد مي شود كه اشتباهاً سرم مرض ديگري را براي مرض ديگري نزنند، اين ها همه با هم پيوستگي دارد و پيوند دهنده اين امور حق متعال است.
در زمان هاي قديم، كارواني از حجّاج به طرف « مكّه» مي رفتند تا مراسم حج را برپا دارند. در اين كاروان،« عبدالله» پسر « عُمر» نيز حضور داشت. در بين راه غذايِ آن ها تمام شد و گرسنگي به ايشان فشار آورد، تا اين كه به گله ي گوسفندي رسيدند. عبدالله و چند نفر از اهلِ كاروان، نزدِ چوپان رفته و گفتند:« چند تا از اين گوسفندها را به ما بفروش» چوپان گفت:« اين گوسفندها مالِ من نيست و من نمي توانم بدون اجازه آن ها را بفروشم.» پسر عُمر به او گفت:« گوسفندان را به هر قيمتي كه مي خواهي به ما بفروش، صاحبش كه نمي فهمد. اگر هم پرسيد، بگو كه گرگ گوسفندها را خورد!» چوپان پاسخ داد:« صاحب گله نمي فهمد، آيا خداوند هم نمي فهمد؟ صاحب گله نمي بيند، آيا خداوند هم نمي بيند؟ صاحب گله در اينجا حاضر نيست، آيا خداوند هم حاضر نيست و اعمال ما را نمي بيند؟» سخنان چوپان همه را بهت زده و متأثّر كرد. به طوري كه صاحب گله را پيدا كرده و چوپان را كه غلام او بود، خريدند و آزاد نمودند. در ضمن گله ي گوسفند را نيز خريده و به چوپان بخشيدند.
داستان معنوي
روايت شده است كه روزي يكي از پيامبران از كنار رودخانه اي عبور مي فرمود، عدّه اي بچّه را مشاهده كرد كه با هم بازي مي كردند، در بين آن ها بچّه كوري بود كه ديگران او را اذيّت مي نمودند گاهي سر او را زير آب مي كردند و گاهي او را كتك مي زدند. پيامبر متأثّر شد و دعا كرد:« خداوندا، او را بينا بفرما، تا اين قدر زجر نكشد» خداوند دعاي او را مستجاب كرد و بچّه بينايي اش را به دست آورد، حالا او بچّه ها را مي گرفت و زير آب مي كرد و نمي گذاشت بيرون بيايند و آن قدر نگه مي داشت تا خفه شوند. چند بچّه را بدين ترتيب هلاك نمود. وقتي پيامبر اين وضع را مشاهده كرد، دوباره رو به درگاه الهي آورد و عرض كرد:« خداوندا، خودت بهتر مي داني چگونه با بندگانت رفتار كني، تو داناي مطلق هستي و هر چيز را از روي حكمت و دليل آفريده اي. به درگاه تو، توبه مي كنم و تقاضا دارم كه بچّه را به وضع سابقش برگرداني.» خداوند دعاي پيامبرش را مستجاب كرد و بچّه دوباره به حالت اوّل برگشت.
داستان
« محمد بن عجلان» ثروتش را از دست داد و به شدّت فقير شد و مقدار زيادي نيز بدهكار گرديد. بالاخره به فكر افتاد كه نزد حاكم مدينه كه از خويشاوندانش بود، برود و از او و نفوذ او استفاده كند. در بين راه، او به پسر عموي امام جعفر صادق (ع) رسيد. پس از سلام و احوال پرسي، پسر عمويِ امام از او پرسيد:« كجا مي روي؟» محمّد گفت:« مقدار زيادي بدهي دارم، بنابراين نزد امير مي روم تا كارم را اصلاح كند.» پسر عمويِ امام گفت:« از پسر عمويم حضرت امام صادق (ع)، چند حديثِ قدسي شنيدم كه مي خواهم برايت نقل كنم. خداوند مي فرمايد:« به عزّت و جلالم سوگند، كسي كه به غير من اميدوار باشد، اميدش را قطع مي كنم.» و نيز مي فرمايد:« واي بر اين بنده، او بدونِ اين كه ما را بخواند و از ما بخواهد، نعمت هاي خود را به وي عطا نموديم، آيا اگر ما را بخواند و درخواستي نمايد، خواسته اش را رد مي كنيم؟»
ما عدم بوديم، تقاضامان نبود لطفِ حق ناگفته ي ما مي شنود
آيا تو گفتي خدايا من چشم مي خواهم كه خداوند به تو چشم داد؟ آيا وقتي خداوند به تو گوش و دهان و دست و پا داد، تو آن ها را از خداوند خواسته بودي؟ محمّد كه اين احاديث را براي اوّلين مرتبه مي شنيد، با اشتياق گفت:« دوباره آن ها را برايم بخوان.» پسر عمويِ امام، دو بار ديگر احاديث را خواند. و محمّد با دقّت به آن ها گوش فرا داد. بالاخره فرمايشِ خداوند در او اثر كرد و گفت:« به خداوند اميدوار شدم و كارم را به او واگذار كردم.» اين را گفت و راهش را كج كرد و به خانه بازگشت. طولي نكشيد كه گرفتاري هايش برطرف گرديد و قرض هايش پرداخته شد.
داستان معنوي
تقريباً پنجاه سالِ قبل، در مسجدِ « مشير الملكِ شيراز» مدرّسِ دانا و زبردستي زندگي مي كرد. معلومات و حافظه ي او مشهور بود و همگان او را مردي دانا و دانشمند مي دانستند. او در اين مسجد، « قوانين» و« مُطوّل» را درس مي داد. يك روز صبح، وقتي او از خواب بيدار شد، ديد حافظه اش را از دست داده است. موقعي كه مي خواست نماز صبح را بخواند، فهميد كه حتّي « سوره ي حمد» را نيز بلد نيست بخواند. هفتاد سال نماز خوانده بود، حالا نمي توانست نماز بخواند. قرآن را باز كرد، ديد نمي تواند قرآن بخواند. بالاخره فهميد كه حافظه اش را از دست داده است. به همين حال بود تا اين كه از دنيا رفت. حديثِ شريفي مي فرمايد: « دانش به زيادتي درس دادن و درس خواندن نيست. بلكه دانش نوري است كه خداوند در دلِ هر كه خواهد، مي اندازد.»
داستان معنوي
« محدّث نوري» در كتاب « كلمه ي طيّبه» نوشته است:« در زمان پدرم، سيّد بزرگواري از « طالقان» به « رشت» رفته و در آنجا ساكن شده بود وقتي كه او دويست اشرفي طلا جمع آوري كرد، تصميم گرفت به قريه ي « نور» رفته و خود را به پدرم برساند. در بين راه، مردي كه سوار بر اسب بود و تفنگ و شمشير داشت به او رسيد و احوال او را پرسيد. سيّد كه مردي ساده دل بود گفت:« دويست اشرفي طلا پس انداز كرده ام و اينك به قريه ي نور مي روم.» مرد گفت:« اتّفاقاً من هم به نور مي روم و اگر موافقت كني با هم سفر نمائيم.»
سيّد قبول كرد و همراه اسب سوار به راه افتاد، تا اين كه لب دريا، به چند ماهيگير رسيدند ماهي گيرها، از آن ها دعوت كردند كه بنشينند و با آنان چايي بنوشند. سيّد و همراهش نشستند تا كمي استراحت كرده و چاي نيز بنوشند در اين هنگام، آن مرد از كنار ديگران دور شد تا در گوشه اي قضاي حاجت نمايد ماهي گيرها از فرصت استفاده كرده و از سيّد پرسيدند:« آيا آن مرد را مي شناسي؟» سيّد پاسخ داد:« بله، او هم سفر من است» دوباره پرسيدند:« آيا مي داني چه كاره است؟» سيّد گفت:« فقط مي دانم كه آدم خوبي است.» ماهي گيرها گفتند:« اين شخص راهزن مسلّح و زورگويي است و جان تو در خطر مي باشد. دزد هر چه منتظر بازگشت سيّد شد، از او خبري نشد. فهميد كه او را فريب داده اند. از اين رو خشمگين شده و گفت:« خودم را به سيّد مي رسانم و لختش مي كنم و سپس او را به قتل مي رسانم آن گاه باز مي گردم و حساب شما را نيز مي رسم.» مرد راهزن سوار اسبش شد و به تاخت از آنجا دور گرديد وي وارد جنگل شد و به تعقيب سيّد پرداخت. هوا كم كم تاريك شد و سيّد از ترس جانوران وحشي از درختي بالا رفت و در ميان شاخه ها، خودش را پنهان كرد. پس از مدّتي، دزد نيز به آنجا رسيد و چون خسته شده بود، از اسب پياده شد و زير همان درخت نشست.و پس از خوردن شام مختصري به خواب رفت. سيّد كه مرگ خود را نزديك مي ديد و از همه كس مأيوس شده بود رو به درگاه الهي آورد و از خداوند كمك خواست. ساعتي بعد، شغالي به آنجا نزديك شد. وقتي دزد را ديد، آهسته زوزه اي كشيد. در مدّت كوتاهي ده ها شغال در آنجا جمع شدند. آن گاه چند شغال، آهسته آهسته، به طوري كه دزد از خواب بيدار نشود، به وي نزديك شدند و تفنگش را به دندان گرفته و گريختند. كمي دورتر، تفنگ را در گودالي انداخته و رويش خاك ريختند. سپس بازگشته و شمشير راهزن را نيز ربوده و آن را در جاي ديگري خاك كردند. پس از آن زين اسب را نيز برداشته و آن را به نقطه ي دوردستي بردند. بعد، تمام شغال ها، كم كم به راهزن نزديك شده و يك دفعه به او حمله كردند و قبل از اين كه از خواب بيدار شود، تكّه تكّه اش كردند و خوردند به طوري كه جز استخوان، از وي باقي نماند. صبح كه شد، سيّد از درخت پائين آمد و شمشير و تفنگ راهزن را برداشت، چون ديده بود كه شغال ها، آن ها را كجا پنهان كرده اند سپس زين را روي اسب گذاشت، سوار اسب شد و به سرعت از آنجا دور گرديد. بدين ترتيب، الهام الهي به شغال ها، سيّد را از مرگ نجات داد وگرنه شغال ها از كجا مي فهمند كه اسلحه چيست، و شمشير به چه كار مي آيد و چگونه بايد راهزن را خلع سلاح كرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر