۹.۱۱.۸۷

داستان های معنوی 5

داستان معنوي

روزي، زني بچّه ي شيرخوارش را در بغل گرفته بود و از روي پلي كه بر روي رودخانه احداث شده بود، مي گذشت. ناگاه بر اثر ازدحام مردم، زن به زمين افتاد و بچّه از دستش رها شده و در رودخانه افتاد. جريان آبِ رودخانه تند بود و بچّه را با سرعت با خود برد. زن خود را به ساحل رسانيد و در حالي كه دنبالِ فرزندش مي دويد، از مردم كمك خواست، ولي جريان آب به قدري تند بود كه مردم نمي توانستند، كودك را از آب بگيرند. بالاخره جريانِ آب، كودك را به قسمتي از رودخانه برد كه آب رودخانه، چرخ آسيابي را به حركت درمي آورد. تصادفاً كودك وارد اين جريان گرديد و به سرعت به طرفِ چرخِ آسياب بُرده شد. در آخرين لحظه كه زن يقين كرد هيچ كس نمي تواند به فريادش برسد و فرزندش را نجات دهد، سر به آسمان بلند كرد و گفت:« اي خدا، به فريادم برس.» در همان لحظه، آب از رفتن ايستاد و از حركت بازماند. زن دست دراز كرد و كودكش را از روي آب برداشت و شكر الهي را به جاي آورد.

-آري، هر جا كه انسان اميدش از همه كس و همه چيز قطع شود؟، فطرتِ الهيِ وي، او را متوجّه خداوندِ قادر و توانا مي سازد.

داستان معنوي

آورده اند كه « شيخ شبلي» اوّل امير دماوند بود. خليفه، وي را، و امير ري را خلعت پوشانيد. روزي امير ري را عطسه آمد. آب دهن را به جامه ي خلعت پاك كرد. به خليفه رسانيدند كه وي خلعت تو استخفاف كرد. بفرمود تا خلعت را از تنش به دركشيدند و وي را از اميري ري معزول كردند. خبر به شبلي رسيد. گفت: كسي كه با خلعت مخلوقي استخفاف مي كند، مستحقّ عزل مي شود. بنگر كه چگونه بُوَد حال كسي كه خلعت پادشاه عالم را دستمال حديث شيطان كرده باشد.در حال خلعت بيرون كرد و به پيش خليفه فرستاد و هر چه داشت همه صرف كرد و روي از دنيا و عقبي بگردانيد و به طلب مولي برخاست و بر سر كوي محبّت خيمه بزد و روز تا شب و شب تا روز مي گريست و نعره مي زد و مي گفت: خدا، خدا، خدا.

داستان معنوي

ابن مبارك مي گويد: در سالي كه قحطي شديدي عارض شده بود وارد مدينه شدم. ديدم مردم براي طلب باران از شهر خارج مي شوند، من هم با آنها همراه شدم در اين هنگام غلام سياهي را ديدم كه با دو قطعه پارچه خشن خود را پوشانده بود همراه جمعيت آمد و در كنار من نشست، شنيدم كه مي گفت: گناه زياد انجام داده ايم و اعمال بدي بجاي آورده ايم، تو باران را از ما منع كرده اي تا ما را ادب كني، از تو مي خواهم اي مهربان و رئوف و اي كسيكه بندگانت جز خوبي از تو نمي شناسند، باران بر اين مردم بفرستي در اين لحظه… او مرتب مي گفت: الساعة الساعة… تا اينكه ابر در آسمان پديدار شد و باران شديدي باريدن گرفت. ابن مبارك مي گويد: به شهر بازگشته و نزد فضيل رفتم او به من گفت: چرا غمگين و ناراحت هستي؟ گفتم براي اينكه يك غلام سياه، در تقرب به خدا از ما پيشي گرفت و خداوند او را بيش از ما دوست مي دارد. قصه را براي او تعريف كردم فضيل همينكه اين مطلب را شنيد صيحه اي زد و بيهوش شد.

داستان معنوي

نقل است كه رابعه را بعد از وفات بخواب ديدند؛ گفتند: حال خود بگوي تا از منكر و نكير چون رستي؟ گفت: چون آن جوانمردان درآمدند سئوال كردند: من ربُّك. گفتم: باز گرديد و خداي تعالي را بگوئيد كه تو چندين هزار خلق كه داري ضعيفه اي فراموش نكردي من كه در دو جهان به غير تو ندارم كجا هرگزت فراموش كنم تا كسي فرستي كه خداي تو كيست؟ هم او در مناجات مي گفت:« خداوندا اگر تو را از ترس دوزخ مي پرستم به دوزخم بسوز و اگر به اميد بهشت مي پرستم بهشت را بر من حرام گردان و اگر تو را از براي تو مي پرستم جمال باقي از من دريغ مدار». ( جواهر الاسرار

داستان معنوي

آقاي كازراني كه مرد تحصيل كرده منور الفكري است و فعلاً از قضات عدليه قم است و از طايفه اهل علم و اهل منبر يا اهل بازار نيست كه آشنايي زيادي به مطالب معنوي داشته باشد و در نتيجه عشقي داشته باشد كه اين داستان ها واقع شود كه انسان احتمال بدهد از روي تعصب كم و زيادي كرده باشد. خلاصه نگارنده هيچ احتمال دروغ نمي دهم و از ايشان هيچ دروغ كسي نشنيده. ايشان چنين نقل مي كرد كه: مردي بود در اراك ( عراق سلطان آباد) علي الظاهر مي گفت دلال بود و ترياكي هم بود و تقواي درستي هم نداشت. روزي براي جرياني به طرف مشهد ميغان كه در اطراف اراك است رفته بود و در برگشتن راه را گم كرده بود. در كوير اطراف عراق افتاده بود و بالاخره خسته و از بي ترياكي خمار افتاده بود. مرغي از هوا مي آيد كه او در همان حال مي بيند كه چيزي بر منقار دارد و در زمين مي گذارد. چون آن شخص هيچ احتمال نمي داده است كه ترياك باشد به سراغ آن نرفته است، خود مرغ به طرف آن مردِ افتاده مي آيد و او را متوجّه مي كند كه به آن شيء نگاه كند؛ متوجّه مي شود مي بيند ترياك است كه يگانه علاج افتادگي اوست. ترياك را خورد مي كند و مي خورد و كم كم راه مي افتد و به شهر مي رسد. كوير و ترياك و متوجّه كردن مرغ به ترياك، اينها همه آيات الهي است خدا چشم بينا مرحمت فرمايد كه مرحمت فرموده و در اعطاء آن نقص نيست ولي هواها و هوس ها و خيالات و يك دندگي ها و يك طرف رفتن ها و عادات و تقاليد از پدران و بزرگتران بدون منطق چشم انسان را كور مي كند.

داستان معنوي

از شيخ ابوسعيد ابوالخير پرسيدند خداوند چرا خلق را آفريد؟ شيخ فرمود: نعمتش زياد بود، نعمت خوار مي خواست. رحمتش زياد بود گنه كار مي خواست. قدرتش زياد بود نَظّاره مي خواست.

داستان معنوي

ديل كارنگي در داستاني از قول زني چنين مي نويسد: به خاطر مريضي شوهرم گرفتار سالهاي سخت و تنگي شديم، خانه اي را كه درست كرده بوديم فروختيم، لباس همسايه ها را قبول كرده و در منزل لباسشوئي مي كردم، لباس كهنه سربازان را به تن فرزندم مي پوشيدم، با اين سختيها شدت درد من زماني بود كه خواربار فروش كه از ما طلبكار بود بچه ام را متّهم به دزديدن يك جين مداد نمود، با اين كه مي دانستم پسرم بي گناه است، ولي سرشكسته شدم، روزي بچه ام را در اتاق خواب بردم و شير گاز را باز كردم و به بچه گفتم بايد بخوابيم، ناگهان صداي آهنگ راديو در آشپزخانه را شنيدم فهميدم كه فراموش كردم آن را خاموش كنم، در همان موقع راديو يك سرود مذهبي و قديمي را مي خواند: كه (وقتي دردها و مصائب خود را مي توانيم با خداي خود در ميان گذاريم چه لزومي دارد كه از مشكلات خود نگران شويم) وقتي به سرود گوش دادم درك كردم كه اشتباهي بزرگي كردم، سريع شير گاز را بستم و پنجره ها را باز نمودم، بقيه آنروز را بدعا و گريه گذراندم نه براي اينكه خداوند كمكي به من بكند به شكرانه ي موهبتهائي كه به من ارزاني داشته (داشتن فرزندان سالم) با خداي خود عهد كردم كه بعد از اين هرگز ناسپاس نباشم و تا امروز سرقول خود ايستاده ام امروز بچه هاي من پرورش يافته و هر كدام براي خود براي خود خانوده اي تشكيل داده اند، از خدا تشكر مي كنم كه مرا به موقع بيدار كرد، انسان به نيروي دين و ايمان به خدا مي تواند بدون احساس ناراحتي در مقابل بزرگ ترين سختي ها مقاومت كند و به قدرت مذهب بر مشكلات غلبه نمايد 1- آئين زندگي ص190

داستان معنوي

داستان مرحوم شيخ رجبعلي خياط: يكي از شاگردان شيخ مي گويد: با معرّفي جناب شيخ، مدّت ها به خدمت آيت الله كوهستاني به « نكا» مي رفتم؛ تا اين كه يك روز صبح كه براي رفتن به نكا به گاراژ ايران پيما، در ناصر خسرو مي رفتم، جناب شيخ را ديدم، فرمودند: « كجا مي روي؟» عرض كردم به نكاء، نزد آيت الله كوهستاني. فرمودند:« شيوه ي ايشان زاهدي است بيا برويم تا من روش عاشقي خدا را يادت دهم»!! بعد دست مرا گرفت و به خيابان امام خميني- فعلي- كه سنگ فرش بود بُرد، در جنوب خيابان، در كوچه اي، درِ منزلي را زد، دخمه اي نمايان شد كه تعدادي بچّه و بزرگ، فقير و بيچاره در آن جا بودند. جناب شيخ به آن ها اشاره كرد و فرمود: « رسيدگي به اين بيچاره ها انسان را عاشق خدا مي كند!! درس تو اين است، نزد آيت الله كوهستاني درس زاهدي بود و حالا اين درس عاشقي است.» و از آن به بعد، حدود ده سال با جناب شيخ سراغ افرادي بيرون شهر مي رفتيم، شيخ نشان مي داد و من آذوقه تهيّه مي كردم و به آن ها مي رساندم.

داستان معنوي

روزي به حضرت موسي (ع) وحي رسيد:« امروز آيه اي نشانت مي دهيم تا باعث عبرت گردد. به فلان دهكده برو. در آن جا چهار نفر زندگي مي كنند، با آنان گفتگو كن و از كار و آرزويشان بپرس.» حضرت موسي به دهكده رفت و آن چهار نفر را پيدا كرد. آن گاه از اولين نفر پرسيد:« شغل تو چيست و چه آرزويي داري؟» او پاسخ داد:« من زارع هستم. پارسال ضرر كردم، امسال قرض كرده ام و بذر زيادي كاشته ام. از خدا مي خواهم امسال باران زياد ببارد تا به كشت من بركت دهد. دعا كن امسال باران زيادي ببارد.» دوّمي گفت:« من مردي كوزه گر هستم. براي درست كردن كوزه، خاك مي آورم و گل درست مي كنم و كوزه مي سازم. سپس آن ها را در آفتاب مي گذارم تا خشك شوند. اگر باران ببارد همه ي كارها خراب مي شود. اگر امسال باران نيايد، كارم رو به راه مي شود.» حضرت موسي از سومين نفر پرسيد:« تو چه كاره اي و آرزويت چيست؟» او پاسخ داد:« من خرمن كار هستم. موقع خرمن كردن اگر خداوند باد تندي بفرستد، كار من زودتر انجام مي گيرد.» چهارمي گفت:« من باغبان هستم. وقتي ميوه ها مي رسند، اگر باد بوزد، ميوه ها از سر درختان مي ريزد. اگر باد نيايد برايم خيلي بهتر است. حضرت موسي حيران شد و عرض كرد:« خدايا تو خودت بهتر مي داني با بندگانت چگونه رفتار نمايي.»

داستان معنوي

وقتي يوسف به يك زنداني كه در شرف آزادي بود گفت: مرا در نزد ملك مصر يادآور (و بي گناهي مرا بيان كن.) خداوند او را عتاب كرد و گفت: اي يوسف، تو خلاص از ديگري جويي و جز از من وكيلي ديگر خواهي؟ به عزّت من كه خداوندم كه ترا در اين زندان روزگاري دراز بدارم. آنگه زمين شكافته شد تا به هفتم زمين و رب العزة او را قوّت بينايي داد و گفت: فرو نگر اي يوسف در زير اين زمينها تا چه بيني؟ يوسف مورچه اي را ديد كه چيزي در دهن داشت و مي خورد. گفت: اي يوسف، من از رزق اين موجود كوچك هم غافل نيستم، اي يوسف، من نه آنم كه با تو كرامتها كردم؟ در دل پدر مهر تو افكندم، و بر او شيرين كردم، و در چاه عريان بودي ترا پوشاندم؟ و كاروان را برانگيختم تا ترا بيرون آورند، و آن كس كه ترا خريد در دل وي دوستي تو افكندم؟ اي يوسف كرامت همه از من بود، چرا دست به ديگري زدي و استعانت به غير من كردي؟ يوسف از خداوند عذر خواست و تقاضاي عفو نمود.

داستان معنوي

عارف بالله ميرزا اسماعيل دولابي: * روزي حضرت سليمان از خداوند اجازه خواست تا به شكرانه ي حشمت و سلطنتي كه خداوند به او بخشيده است مهمانيي برگزار كند و به همه ي مخلوقات سوري بدهد. خداوند اجازه فرمود و سليمان هم سفره ي عظيمي تدارك ديد و از همه ي مخلوقات دعوت كرد تا يك وعده غذا مهمان او باشند. روز مهماني، يك ساعت به وقت پذيرايي مانده، ماهي بزرگي كه نامش هلوع بود سر از زير آب بيرون آورد و به حضرت سليمان عرض كرد كه گويا امروز ناهار ميهمان شما هستيم. سليمان گفت: آري. هلوع گفت: پس قسمت غذاي مرا بدهيد چون وقت غذا خوردنم فرا رسيده است. سليمان از او خواست كه صبر كند تا همه ي ميهمان ها بيايند و با هم غذا بخورند امّا هلوع نپذيرفت و لذا سليمان قبول كرد كه او سهم خودش را زودتر بخورد. هلوع دهانش را باز كرد و در يك نفس همه ي آنچه در سفره بود را بالا كشيد و به سليمان گفت كه من با اين غذا سير نشدم. آنچه خوردم نيم قورت بود در حالي كه من بايد سه قورت غذا بخورم تا سير شوم، لذا دو قورت و نيم باقي مانده است. حضرت سليمان با ديدن اين صحنه به سجده افتاد و به عجز خويش در پيشگاه الهي اقرار كرد و از خدا خواست كه آبروي او را حفظ كند و براي سير شدن مهمان هايش كه در راه بودند رزق بفرستد. آن گاه حضرت سليمان از هلوع پرسيد كه خداوند چطور هر روز تو را سير مي كند. هلوع عرض كرد برگ سبزي براي من مي فرستد كه با خوردن آن سير مي شوم. قرآن فرمود: خلق الانسان هلوعاً: انسان هلوع(حريص) آفريده شده است. لذاست كه جز خدا هيچ چيز انسان را سير نمي كند، همين كه انسان با قلب ياد خدا كرد سير مي شود. به همين خاطر بود كه پدر و مادرهاي قديمي در مورد بچّه هاي پرخورشان مي گفتند مگر خدا سيرش كند و الاّ سيري ندارد. چه حرف درستي بود.

داستان معنوي

نشريه اردني «شيحان» در تاريخ ششم دسامبر 1999 برابر با 16 آذر، در بخش خبري خود اقدام به درج بخش هايي از سخنان عبدالمنعم ابوزنط، از نمايندگان اسلامگراي اردن نمود كه در مسجد مصعب بن عمير در استان «مادبا» در رابطه با علت وقوع زلزله اخير [زلزله اول] در تركيه ايراد كرده بود. به نوشته نشريه «شيحان» عبدالمنعم در اين جلسه سخنراني به صراحت اعلام كرد كه علت وقوع زلزله تركيه، برپايي مجلس رقصي در يك پايگاه نظامي تركيه واقع در سواحل درياي مديترانه بوده كه در اين مجلس گروهي از ژنرالها و بلند پايگان نظامي اسرائيلي، آمريكايي و تركيه اي، حضور داشتند. در اثناء اين مجلس رقص و پايكوبي يك نظامي عاليرتبه تركيه اي قرآني را بدست گرفته و در حال مستي شروع به پاره نمودن و پرتاب آن به زير پاي رقاصه ها نمود و با نعره اي مستانه گفت: كجاست خدايي كه قرآن را حفظ كند؟ نشريه صبح كه اين خبر را نقل كرده است در ادامه مطلب مي افزايد: به دنبال درج اين خبر، مردم اردن در تماس با مسئولان نشريه «شيحان» خواستار انجام گفت و گوي نشريه با ابوزنط شدند تا اين رخداد به صورت مشروح تري بازگو شود. عبدالمنعم ابوزنط در اين گفت و گو به نقل از يكي از افسران مسلمان تركيه كه از حادثه زلزله جان سالم به در برده است، اعلام كرد: در مراسمي كه به مناسبت بازنشستگي گروهي از نظاميان عاليرتبه تركيه اي در يكي از پايگاه هاي دريايي تركيه برپاگرديد، تعدادي از نظاميان عالي رتبه اسرائيلي و آمريكايي به همراه يك گروه از خوانندگان و نوازندگان مشهور اسرائيلي در مجلس حضور يافته بودند. در اثناء اين مراسم يكي از ژنرالهاي ارتش تركيه درخواست قرآني از يكي از سرهنگهاي حاضر در جلسه كرد. سرهنگ پس از آوردن يك جلد از كلام الله مجيد، به دستور ژنرال تركيه اي مكلف به خواندن آياتي از قرآن شد. سرهنگ در آن جلسه شروع به تلاوت آياتي كرد. سپس ژنرال تركيه اي از او خواست تا به تفسير آيات قرائت شده بپردازد كه در اين ميان، سرهنگ به دليل عدم آشنايي با معارف و معاني كلام وحي، از ترجمه و تفسير آيات مزبور عذر خواهي كرد. در اين هنگام ژنرال تركيه اي با عصبانيت و در حالي كه نعره مي زد: كجاست كسي كه اين قرآن را نازل كرده و در كتابش گفته ما قرآن را فرستاديم و ما آن را محافظت خواهيم كرد، بيايد و از كتابش دفاع كند؟، قرآن را از سرهنگ گرفته و شروع به پاره كردن صفحات و اوراق قرآني كرده و آنها را به زير پاي رقاصه هاي حاضر در مجلس ريخت. « ابوزنط» در ادامه اين گفت و گو اظهار داشت: سرهنگ حاضر در مجلس، در اين هنگام دچار ترس و اضطراب شديد شده و به سرعت از مجلس خارج شد و خود را به بيرون پايگاه نظامي رساند كه در اين هنگام مشاهده مي كند عذاب الهي در حال نزول است. اين سرهنگ در توصيف آن واقعه دهشتناك مي گويد: ناگهان نور شديد قرمز رنگي را مشاهده كردم كه تمام فضاي منطقه را فراگرفته و در يك لحظه دريا شكافته شد و همراه با انفجاري شديد شعله هاي آتش به سوي آسمان زبانه كشيد و لحظاتي بعد به دنبال زلزله اي شديد منطقه را فرا گرفت. اما نكته قابل توجه و تأمل تر آن است كه تاكنون گروههاي تفحص و تجسس آمريكا، اسرائيل و تركيه اي نتوانسته اند اثري از بقاياي اجساد نظاميان خود از اين پايگاه نظامي بيابند! در همين حال سردبير نشريه «شيحان» مي گويد: اطلاعات ديگري هم در اين ارتباط وجود دارد كه به برخي از آنها در نشريات تركيه، اشاره شده است. در پايان اين گفت وگو، شيخ ابوزنط در توصيف اين سرهنگ تركيه اي كه از اين عذاب الهي جان سالم به در برده، مي گويد: سرهنگ مذكور كه داراي تحصيلات عاليه مي باشد به جهت حفظ جان خود و رعايت مسايل امنيتي و ترس از حكومت لائيك ها، حاضر به معرفي خود در محافل عمومي نشده است. در عين حال، افراد آگاه و مطلعي كه به اين پايگاه نظامي رفت و آمد داشته، مي گويند: تعداد نيروهاي حاضر در اين پايگاه اعم از سربازان، گارد حفاظت، فرماندهان و گروههاي رقاصه، حدود سه هزار نفر بوده اند كه تمامي آنان در ميان شعله هاي عذاب سهمناك الهي معدوم شده اند. شيخ ابوزنظ سخنان خود را با قرائت آيه اي از كلام وحي به پايان برد كه فرمود: و اذا اردنا ان نهلك قريه امرنا مترفيها ففسقوا فيها فحق عليها القول فدمرناها تدميرا ( هنگامي كه ما بخواهيم ساكنان شهري را به هلاكت برسانيم به سرمستان ( از پول و مقام و شهرت) آنان امر مي كنيم كه به فسق و فجور بپردازند، آنگاه وعده عذاب الهي محقق مي شود و آن شهر را درهم مي پيچيم .

داستان معنوي

يك مرتاض پاكستاني مي آمد خدمت ايشان، اسم اعظم هم داشت، مرحوم شيبخ رجبعلي فرموده بود بيچاره، اين اسم اعظم به چه دردت مي خورد؟ مي خواهي چه كني با اين اسم اعظم؟ گفته بود جناب شيخ در جنگ جهاني دوّم تانك هاي هيتلر آلماني ها از تنگه عبور نمي كرد من با اسم اعظم عبور دادم، چون به نفع مسلمان ها بود. گفتم يك مقدار از اين يهودي هاي عنود لجوج بدبخت كشته شوند، ما عبور داديم، شيخ رجبعلي خيّاط گفته بود پس بيا با اين اسم اعظم يك سري از كارها را بكن، خانوارهاي فقير را خرجي بده، اين كار را هم انجام داد، بعد او گفته بود به شيخ رجبعلي با اين كه من اسم اعظم دارم، هزار بار يا الله مي گويم، هيچ خبري نمي شود، هيچ كس جواب مرا نمي دهد، امّا تو يك بار مي گويي يا الله، در و ديوار جوابت را مي دهند، همه همراه تو مي گويند يا الله، يا الله، مي فهمم به تو مي گويند، لبيّك عَبْدي، جواب تو را مي دهد بابا من اسم اعظم دارم جواب نمي گيرم، امّا تو اسم اعظم نداري يك يا الله مي گويي جواب مي گيري؟! شيخ رجبعلي فرموده بودند من براي خدا مي گويم، تو براي نخود و كشمش مي گويي، تو يا الله مي گويي، براي اين كه براي تو مكاشفاتي بشود، و چيز هايي به تو نشان بدهند، من براي خدا مي گويم، چيزي از خدا نمي خواهم، چون دوستش دارم مي گويم يا الله. گفته بود درست است من مي خواهم براي خدا بگويم، امّا يك چيزهايي در مسير نشانم مي دهند دلم مي رود، ديگر نمي توانم براي خدا يا الله بگويم. آن گاه شيخ رجبعلي فرموده بود اسم اعظم خدا كلمه « الله» است .

هیچ نظری موجود نیست: