داستان معنوي
وقتي ابرهه و لشكرِ فيل سوارش به «مكّه» حمله كردند تا خانه ي خدا را خراب نمايند، مردم مكّه كه در خودشان ياراي مقاومت در برابرِ ابرهه را نمي ديدند، از مكّه گريختند و به كوهستان پناهنده شدند. تنها حضرت عبداالمطلّب - جد گرامي رسول اكرم صلي الله عليه و آله- در مكّه باقي ماند. هنگامي كه فرمان حمله داده شد و فيل سواران براي تخريبِ مكّه به حركت درآمدند، خداوند تعداد زيادي پرنده را به جنگ آنان فرستاد. هر پرنده، سه دانه ي گِلي، يكي در منقار و دو تا در چنگال هايشان داشتند و با هر دانه، يكي از فيل سواران را هلاك مي نمودند. پرندگان بالايِ سرِ هر كس مي رسيدند، يك دانه از گِل ها را به طرفش پرتاب مي كردند. گِل از سرِ مَرد وارد مي شد و در بدنش فرو مي رفت و از شكم فيل خارج مي شد و بدين ترتيب، فيل و فيل سوار را به هلاكت مي رسانيد. بدين ترتيب، لشكر ابرهه، به وضع فضاحت باري شكست خوردند، و باقيمانده ي آن ها از مكّه گريختند. خداوند اين داستان را در قرآن ذكر فرموده است تا انسان بفهمد، گِلي كه آدم كُش نيست، چه كسي به آن قدرتِ كشتن داده است چطور شد كه گِل ناچيز، بدنِ انسان ها و فيل هاي بي شمار را سوراخ كرد و چه كسي پرندگان را مأمورِ نابوديِ دشمن نمود؟ در روايت آمده است كه: « هر وقت خداوند به مؤمني اراده ي خير كند و بخواهد بصيرتش را زياد نمايد، از جايي كه اميد ندارد، برايش كارسازي مي كند .
داستان معنوي
مرحوم عارف بالله ميرزا اسماعيل دولابي:
*حضرت صادق ( عليه السّلام) به شخصي كه منكر خدا بود فرمود: آيا تا به حال پيش آمده است كه به كشتي سوار شوي و كشتي غرق شود و تو براي غرق نشدن، دستت را به يك تخته چوب كه بر روي آب است بگيري و بادي بوزد و همان تخته چوب را هم از دستت بگيرد. عرض كرد: بلي. حضرت فرمود: در آن لحظه اميدت به چه كسي بود كه تو را نجات دهد، همان خداست. وقتي از همه جا مأيوس شدي و چشمت را بستي، آنجا خدا را مي بيني.
داستان معنوي
يكي از شيعيان در « مدينه» خدمتِ حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام رسيد و از فقر و بي چيزي شكايت كرد. حضرت به او فرمود:« وقتي به « كوفه» برگشتي، دكّاني اجاره كن و در آن بنشين.» مرد عَرض كرد« من سرمايه ندارم كه دكان را بگردانم.» حضرت فرمود:« تو در دكان بنشين و به رحمتِ پروردگار اميدوار باش» خدايي كه تُرا از نيستي به هستي آورده و جامه ي هستي به تو پوشانيده است، ترا از ياد نمي بَرَد. خداوند مهربان تر از آن است كه بنده ي خود را فراموش كند. مرد به كوفه برگشت، دكاني اجاره كرد و در دكان نشست. مدّتي گذشت، شخصي نزد او رفت و گفت: جنسِ خوبي دارم، آيا مي خري؟» مرد شيعه گفت:« اگر پول داشتم مي خريدم.» آن شخص پاسخ داد:« جنس را بگير و بفروش، پس از آنكه آنها را فروختي، سودِ خودت را بردار و پولِ جنس را بپرداز.» مرد شيعه قبول كرد و جنس را گرفت و در دكانش گذاشت. هنوز زمانِ كوتاهي نگذشته بود كه عده ي زيادي مشتري وارد مغازه اش شدند و آن جنس را خريدند. بعد از مدّتي، شخص ديگري آمد و اجناسي را براي فروش به او داد. به اين ترتيب، در زمانِ كوتاهي مرد سرمايه اي به هم زد و كارش رو به راه شد.
داستان معنوي
مرد عربي تصميم گرفت كه به « مدينه» برود و رسول اكرم صلّي الله عليه و آله را زيارت نمايد، در بين راه، زير درختي چند جوجه پرنده ديد، آنها را برداشت تا به عنوان هديه براي پيامبر خدا ببرد. در همين موقع مادرِ جوجه ها پرواز كنان از راه رسيد و چون جوجه هايش را در دستِ مرد، اسير ديد، به دنبالِ او به راه افتاد. مرد در روي زمين راه مي رفت و پرنده، پروازكنان او را دنبال مي كرد. مرد به مدينه رسيد. وارد شهر شد و يكسره به مسجد رفت و پس از زيارت نبيّ اكرم ص، جوجه ها را نزد ايشان گذاشت، در اين موقع، پرنده ي مادر كه چند فرسخ به دنبالِ جوجه هايش پرواز كرده بود، به سرعت فرود آمد، غذايي را كه به منقار گرفته بود، در دهانِ يكي از جوجه ها گذاشت و سپس به سرعت پرواز كرده و دور شد. رسول خدا و اصحاب ايشان، نشسته بودند و اين صحنه را مي نگريستند. ساعتي گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند و مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همين لحظه، دوباره پرنده ي مادر رسيد و با اينكه خطر اسير شدن به دست مردم او را تهديد مي كرد، از جان گذشتگي نموده، فرود آمد، و غذايي را كه تهيه كرده بود، در دهانِ جوجه ي ديگر گذاشت. سپس قبل از اينكه كسي او را بگيرد، پرواز كرده و دور شد. در اين هنگام، رسول گرامي اسلام جوجه ها را آزاد فرمود. آنگاه رو به اصحاب كرده و فرمود:« مهر و محبّتِ اين مادر را نسبتِ به جوجه هايش چگونه ديديد؟» اصحاب عرض كردند:« بسيار عجيب و شگفت انگيز بود.» پيامبر فرمود:« قسم به خداوندي كه مرا به پيامبري برگزيد، مهر و محبّت خداي عالم، به بندگانش، هزارانِ مرتبه از چيزي كه ديديد، بيشتر است.» اصحاب همگي شاد شدند و شكر پروردگار را به جاي آوردند.
داستان معنوي
شبهه ي زنديق :« هشام بن حكم» يكي از بزرگترين و محبوب ترين شاگردان امام جعفر صادق عليه السّلام بود. او در مباحثه با دشمنانِ شيعه استاد بود و در بحث هاي خود بسياري از دشمنان را شكست داده بود. روزي، يك نفر « زنديق» نزد او رفت و پرسيد:« آيا خداوند مي تواند تمام اين عالم را در يك تخم مرغ جاي بدهد، در حالي كه نه تخم مرغ بزرگ شود و نه عالم كوچك گردد؟» هشام نتوانست در آن موقع به او جواب دهد، زيرا اگر مي گفت خداوند نمي تواند چنين كاري را انجام دهد، كفر گفته بود و اگر مي گفت:« خداوند قادر به انجام چنين كاري است.» خلافِ عقل بود. هشام از زنديق فرصت خواست تا جواب او را بدهد. آنگاه به سرعت به حضور امام صادق عليه السّلام شرفياب گرديد و از امام كمك خواست. امام به او فرمود:« بالاي سرت را نگاه كن، چه مي بيني؟» هشام عرض كرد:« هزاران هزار ستاره را در آسمانِ بيكران مي بينم.» امام فرمود:« به اطرافت نگاه كن، چه مي بيني؟» هشام عرض كرد:« كوه ها و دشت ها و درّه ها، گياهان و حيوانات و انسان هاي بيشماري را مي بينيم.» امام فرمود:« چگونه اين ها را مي بيني؟» هشام عرض كرد:« اين ها، انعكاسِ نور در عدسيِ چشم است.» امام به او فرمود:« خداوندي كه جهان عظيم آفرينش، كوهها و دشت ها و درياها، ستارگان، آسمانِ بي انتها و گياهان و جانوران و انسانهايِ بيشمار را در چشمانِ تو جاي داده است، آيا مي توان گفت چنين خداوندي عاجز است؟ به زنديق بگو، خداوند عاجز نيست، امّا حرفي كه تو مي زني مَحال و مُتناقض است.»
-اگر جاهلي خواست شما را از راه حقّ منحرف كند، به او بگوئيد:« فرق است بين نَشدن و نتوانستن، جا دادنِ عالَم در تخم مرغ مَحالِ عقلي و نشدني است مگر مي شود جهانِ آفرينش، در يك لحظه هم بزرگ باشد و هم كوچك؟ ( طوري كه در يك تخم مرغ جا بگيرد.) مگر چيزي مي تواند در عينِ حال، هم بزرگ باشد و هم كوچك؟
داستان معنوي
جالينوس، حكيمي حاذق و پزشكي ماهر و دانشمندي دانا بود. روزي او در مقام اعتراض به حكمتِ الهي برآمده و با خود گفت:« نمي دانم خداوند چرا « جُعَل» را آفريده است. مگر اين حشره ي كثيف فايده اي هم دارد؟ خداوند چرا چيزهاي بيهوده را خلق مي كند؟ مدّتي گذشت و جالينوس به چشم درد سختي مبتلا شد و با اينكه خودش بهترين طبيب دنيا بود، از معالجه ي دردش عاجز شد. پزشكانِ ديگر هم، هر كار كردند فايده اي نبخشيد. تا اينكه پيرزني به وي مراجعه كرد و گفت:« مَن گردي دارم كه براي چشم درد خوب است.» پيرزن، گرد را در چشمانِ جالينوس ريخت و بزودي چشمانِ طبيب خوب شد. پس از آن، جالينوس از پيرزن پرسيد:« اين گرد را از كجا آورده اي؟» پيرزن پاسخ داد:« آن را از اجزاي بدن جُعَل درست كرده ام.» جالينوس فهميد كه نبايد بيهوده به حكمت الهي اعتراض نمايد و چيزي را كه نمي داند به حسابِ بي حكمتيِ خداوند بگذارد.
داستان معنوي
حضرت ابراهيم عليه السّلام هرگز تنها و بدونِ مهمان غذا نمي خورد. گاهي كه مهمان نداشت، سرِ راه مي ايستاد، هر مسافري كه رَد مي شد او را دعوت به خوردن مي نمود. روزي، شخصِ كافري از آنجا مي گذشت. حضرت ابراهيم از او دعوت كرد كه به خانه اش برود و با او هم غذا شود. وقتي كافر سرِ سفره نشست، حضرت ابراهيم « بسم الله الرّحمن الرّحيم» گفت و از آن مرد نيز درخواست كرد كه اين عبارت را تكرار كند. مرد گفت:« من خدايي را نمي شناسم تا نام او را ببرم.» حضرت ابراهيم ناراحت شد و فرمود:« پس برخيز و برو» مهمان بلند شد و از خانه بيرون رفت. در اين موقِع وحيِ الهي نازل شد كه: « اي ابراهيم، چرا مهمان را رد كردي. هفتاد سال ما به او روزي مي داديم يك روز، رزقش را به تو حواله نموديم، او را رد كردي؟» حضرت ابراهيم پشيمان شد. بنابراين به سرعت از خانه خارج گشت و خود را به مهمان رسانيد و از او درخواست كرد كه بازگردد. مرد كافر گفت:« تا نگويي چرا دنبالم آمده اي، برنمي گردم.» حضرت ابراهيم ع جريان را تعريف كرد. كافر خجالت كشيد و گفت:« خاك بر سرِ من كه از چنين خداوندِ بخشنده و مهرباني روي گردان بودم.» آن گاه، مرد به خداوند يگانه ايمان آورد و جزو نيكوكاران شد.
غفلت
صدر المتألهين شيرازي در كتاب مفاتيح الغيب نقل كرده است، كه مردي ميگفت: از پروردگار خود درخواست كردم تا محل و مكان شيطان را در دل آدمي به او نشان بدهد. پس به وقت خوابيدن و استراحت كردن، در خواب مردي را ديديم كه پيكرهاش مانند بلور است، به طوري كه درون او از بيرون ديده ميشد. خوب كه به درون آن پيكرهي بلورين نگاه كردم، شيطان را ديدم كه به صورت قورباغه اي با خرطومي باريك و دراز، بر روي شانه ي چپ او، ميان گوش و دوشش نشسته، و خرطومش را از شانه چپ فرو برده و به قلب او رسانده، و او را وسوسه ميكند. در اين وضع، وقتي آن شخص در دل ياد خدا ميكند و ذكر خدا را ميگويد، آن قورباغه خود را عقب ميكشد و ميگريزد. و اين تجسّم وجود شيطان، و اثر ذكر و ياد خدا در قلب، روح و جسم آدم، و از طرفي، غفلت از ياد خدا و دوري از ذكر خدا، باعث وسوسه و نفوذ شيطان در انسان است.
محبت الله
آسيه، زن فرعون، همسايگي حق طلب كرد و قربت وي خواست. گفت: « رَبِّ ابْنِ لي عِنْدَكَ بَيتاً في الجَنَّةِ؛ خداوندا در همسايگي تو حُجره اي خواهم كه در كوي دوست، حجره نيكوست». آري نيكوست ولكن بهاي آن بس گران است. گر هر چيزي به زر فروشند، اين را به جان و دل فروشند. آسيه گفت: «باكي نيست و گر به جاي جاني هزار جان بودي، دريغ نيست». پس آسيه را چهار ميخ كردند و در چشم وي ميخ آهنين فرو بردند و او در آن تعذيب مي خنديد و شادماني همي كرد. اين چنان است كه گويند:
هرجا كه مراد دل برآيد يك خار، بِهْ از هزار خُرماست.
محبت الله
و أوحي الله الي موسي عليه السّلام: « يا ابن عمران! كذب من زعم أنه يحبني فإذا جنه الليل نام عني، أليس كل محب يحب خلوة حبيبه، ها أنا ذا يا ابن عمران مطلع علي احبائي، إذا جنهم الليل حولت ابصارهم الي من قلوبهم، و مثلت عقوبتي بين اعينهم، يخاطبوني عن المشاهدة، و يكلموني عن الحضور، يا ابن عمران! هب لي من قلبك الخشوع، و من بدنك الخضوع، و من عينك الدموع في ظلم الليل، فإنك تجدني قريباً».
منقول است كه پروردگار وحي به حضرت موسي فرستاد كه اي پسر عمران دروغ مي گويد كسي كه گمان كرده است مرا دوست دارد و با وجود اين چون ظلمت شب او را فرا گيرد بخوابد آيا دوست خلوت دوست خود را طالب نيست اي پسر عمران من از احوال دوستان خود مطّلعم چون شب بر ايشان وارد شود ديده و دل هاي ايشان به سوي من نگران و عقاب مرا در پيش خود ممثل نموده با من از راه مشاهده و حضور تكلّم مي كنند. اي پسر عمران به من فرست از دل خود خشوع و از بدن خود ذلّت و خضوع و از چشم خود اشك در ظلمت هاي شب كه مرا به خود نزديك خواهي يافت.
محبت الله
و في الخبر المشهور: « أن ابراهيم عليه السّلام قال لملك الموت، إذ جاءه لقبض روحه: هل رأيت خليلا يميت خليله؟ فأوحي الله- تعالي- اليه: هل رأيت محباً يكره لقاء حبيبه؟ فقال: يا ملك الموت! الآن فاقبض».
و مشهور است كه چون عزرائيل نزد حضرت خليل الرحمن از براي قبض روح او آمد جناب خلت مآب فرمود:« هل رايت خليلا يميت خليله» آيا هرگز ديده اي كه دوست دوست خود را بميراند خطاب رسيد كه « هل رايت محباً يكره لقاء حبيبه» آيا تو ديده اي كه هيچ دوست كراهت داشته باشد ملاقات دوست را ابراهيم فرمود اي ملك الموت حال قبض روح مرا كن.
محبت الله
قال رسول الله صلي الله عليه و اله: « إن شعيباً عليه السلام بكي من حب الله- عزوجل- حتي عمي، فردّ الله عليه بصره، ثم بكي حتي عمي، فردّ الله عليه بصره، فلما كانت الرابعة أوحي الله اليه: يا شعيب! الي متي يكون هذا أبداً منك، إن يكن هذا خوفاً من النار فقد اجرتك، و إن يكن شوقاً الي الجنة فقد ابحتك. فقال: إلهي و سيدي! أنت تعلم أني ما بكيت خوفاً من نارك، و لا شوقاً إلي جنتك، ولكن عقد حبك علي قلبي، فلست أصبر أو أراك. فأوحي الله: أما إذا كان هذا هكذا سأخدمك كليمي موسي بن عمران»
پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود شعيب از دوستي خدا آن قدر گريست كه دو چشم او كور شد خدا دو چشم او را به او عطا فرمود باز گريست تا كور شد خدا ديده ي او را بينا فرمود و همچنين تا سه مرتبه در مرتبة چهارم وحي الهي رسيد كه يا شعيب تا كي مي گريي و تا چند چنين خواهي بود اگر گريه تو از خوف جهنّم است من تو را از آن ايمن گردانيدم و اگر از شوق بهشت است آن را به تو عطا نمودم. عرض كرد كه: الهي و سيّدي تو آگاهي كه گريه من نه از ترس جهنّم است و نه از شوق بهشت، وليكن دل من به محبّت تو بسته شده است و بي ملاقات تو صبر نمي توانم كرد و گريه دوستي و محبّت است كه چشم مرا نابينا كرد پس وحي به او رسيد حال كه گريه تو از اين راه است به زودي كليم خود موسي بن عمران را به خدمتكاري تو بفرستم و چوب شباني به دست او دهم تا شباني تو كند.
محبت الله
حضرت عيسي عليه السّلام به سه نفر گذشت كه رنگ هاي ايشان متغيّر و بدن هاي ايشان كاهيده بود گفت چه چيز شما را به اين حال كرده گفتند خوف آتش جهنّم. عيسي عليه السّلام گفت كه بر خدا لازم است كه هر خائفي را ايمن گرداند به سه نفر ديگر گذشت كه ضعف و نفير ايشان بيشتر بود گفت چه چيز شما را چنين كرده عرض كردند؛ شوق بهشت فرمود خدا را لازم است شما را به آنچه كه شوق داريد برساند پس گذر او به سه نفر ديگر افتاد كه ضعف و هزال بر ايشان غالب شده و نور از روي ايشان مي درخشيد پرسيد كه چه چيز شما را به اين حال كرده گفتند دوستي خدا حضرت فرمود انتم المقربون يعني شماييد مقرّبان درگاه احديّت .
محبت الله
اعرابي به خدمت فخر كاينات آمد و عرض كرد كه يا رسول الله متي الساعة قيامت چه وقت مي شود. حضرت فرمود چه مهيّا كرده اي از براي قيامت عرض كردكه نماز و روزه نيندوخته ام وليكن خدا و رسول او را دوست دارم حضرت فرمود: المرءُ مع مَن اَحَبَّ هر كسي با دوست خود محشور خواهد شد.
محبت الله
داستان: دكتر حميد فرزام: گاهي جناب شيخ رجبعلي خياط (ره) براي تفهيم مطالب عالي عرفاني، تمثيلات ساده و لطيفي بيان مي فرمودند؛ مثلاً در مورد عاشق از معشوق چه مي خواهد؟ ميگفتند:« عاشقي دَرِ خانه ي معشوقش را زد، معشوق پرسيد: نان مي خواهي؟ گفت: نه. گفت: آب مي خواهي؟ گفت: نه. گفت: پس چه مي خواهي؟ گفت: من تو را مي خواهم. رفقا! بايد صاحب خانه را دوست داشت نه آش و پلوي او را، به قول سعدي:
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بندِ خويشي نه در بند دوست
اين شعر را براي ما مي خواندند و مي گفتند:
« فقط بايد خدا را بخواهيد، و هر كاري مي كنيد فقط براي او انجام دهيد، عاشقِ خود او باشيد و حتّي براي ثواب هم او را عبادت نكنيد.» و گاهي با لحني شيرين به من مي فرمودند: « كاري بكن كه زلفت آنجا گره بخورد.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر